هر فرضیه اضافی احتمال خطایی به نظریه اضافه میکند. اگر فرضیهای کمکی به افزایش دقت نظریه نکرد فقط احتمال اشتباه بودن آن را بالا میبرد.
مطالب شبهعلمی، یعنی مجموعه فرضیهها، ادعاها و روشهایی که به غلط علمی قلمداد میشوند، معمولاً تبدیل به پایه و بنیاد برخی عادتهای ما میگردند، حال آنکه اسناد علمی واقعی برای آنها وجود ندارد. این مطالب علمی دروغین گاهی چنان با دقت بزک میشوند که فکر میکنیم عین واقعیت هستند. شبهِعلم در اینجا دو معنا دارد: اول از همه استفادهیِ نامناسب و اشتباهِ از نظریههایِ علمی توسطِ غیرِ متخصصان؛ و دوم ترکیب کردن علم با افسانه و تحویل دادنِ آن به مخاطب، به منظور جذابیت بخشیدن به ماجرا. پیش از این به توضیح روشی برای تشخیص مدعاهای شبهعلمی پرداخته بودیم که میتوانید آن را اینجا بخوانید و همچنین در مقالهای مثالهایی برای روشن شدن آن ذکر کردیم.
در این یک سلسله درس تلاش خواهیم کرد که ویژگیهای یک متن یا ادعای علمی را با یک متن را مدعای شبهعلمی مقایسه کرده برخی از ویژگیهای آن را مفصل شرح دهیم تا خواننده هم متوجه شود که بیشتر اشتباهاتی که در مورد علم و شبه علم صورت میگیرد ناشی از ندانستن برخی از اصول روش علمی، آمار و فلسفه است و این چیزیست که حتی برخی از متخصصین هم با آن برخورد میکنند.

تیغ اوکام یک اصل حل مسئله است که به صورت گسترده در علم امروز مورد استفاده قرار میگیرد. بیان آن ساده است: در میان فرضیات(hypothesis) رقیب در توضیح یک پدیده، آن فرضیهای ارجح (مورد قبول بیشتر) است که پیشفرضهای (assumption) کمتری دارد.
به این معنا که حتی اگر یک فرضیه درست باشد؛ اگر فرضیه درستتری داشته باشیم که سادهتر باشد، آن را ترجیح میدهیم. به عنوان مثال اگرچه نظریه «زمین مرکزی» دارای قدرت پیشبینی یکسانی با نظریه «خورشید مرکزی» بود، اما دارای فرضیات بیشتری بود، به همین خاطر کنار گذاشته شد. به طور کلی علم گرایش زیادی به نظریات ساده دارد و تاریخ فیزیک هم همواره نشان دهنده این امر بوده است. البته «ساده» بودن با «قابل فهم عموم» بودن تفاوت مهمی دارد، چرا که برخلاف این نوشتار به نظر میرسد نظریات جدید در فیزیک مانند نسبیت و کوانتوم به شدت پیچیدهاند، اما در واقع برعکس است، این نظریات از لحاظ فرمولبندی ریاضیاتی بسیار ساده و قدرت توضیحدهندگی بالاتری دارند.
استدلالات زیادی در ریاضیات و آمار به نفع اصل تیغ اوکام وجود دارد. یکی از سادهترین آنها را در این جا میآوریم: هر فرضیه اضافی احتمال خطایی به نظریه اضافه میکند. اگر فرضیهای کمکی به افزایش دقت نظریه نکرد فقط احتمال اشتباه بودن آن را بالا میبرد. در حوزه ی معناشناسی و زبان نیز ویتگنشتاین نشان داد که علائم اضافه بیمعنا هستند، چون همواره با مجموعه ی کوچکتری میتوان همان معنا را رساند (البته این به معنای اضافه بودن چیزی در زبان نیست، چرا که هر افزودگی در زبان مادامی که سخنوران زبان آن را میفهمند اضافه نیست)
در روش علمی اما به دلایل مختلف دانشمندان از وارد کردن عناصر ماوارئی خودداری میکنند. یکی از آن دلایل افزودن پیچیدگی به نظریه بدون کمک به قدرت توضیحی (explanatory power) آن است. به همین خاطر در مورد نظریه تکامل(فرگشت) دانشمندان به رویههای مشخصی که توضیحدهنده و اصطلاحاً «حل کننده معمای درون نظریهای» هستند، اهمیت میدهند. بنابراین افزودن دستِ هدایت کننده (guidance hand) به فرآیند تکامل، مشکلی از آن حل نمیکند و تنها به پیچیدگی آن میافزاید، چرا که چگونگی نحوهی اثر آن، زمان و جزئیات آن به مسئله اضافه میشود. این را در کنار مشکلاتی بگذارید برای توضیح این که «خود این دست هدایت کننده چیست و از کجا آمده است؟». توجه کنید که علم در موضع انکار چنین چیزی نیست (حداقل از این دیدگاه) بلکه صرفا به دلایل پیشگفته، فعلا آن را تیغ زده و کنار میگذارد.